حلماحلما، تا این لحظه: 12 سال و 4 روز سن داره

*** حلما***

نمایشگاه گل و گیاه

حلما کوچولو دیروز همراه مامانی و بابایی به نمایشگاه گل و گیاه در بوستان گفتگو رفت... وای که چقدر قشنگ بود... روح آدم تازه میشه وقتی اینهمه گل میبینه .... مامانی و بابایی هم از فرصت استفاده کردند و کلی عکس از حلمای نازنین گرفتند. این دخملی شیطون یه لحظه هم آروم نمی گرفت و نمیگذاشت ازش عکس بگیریم.     تو این عکس هم دخملی شیطون شده بود و همش میخندید و ادا در می آورد. قربون خنده هات... این هم یک اسب گل گلی... که دخملی جلوی این اسب عکس گرفته این هم در حاشیه نمایشگاه ، در بوستان گفتگو... قربون ژستت برم...   ...
20 ارديبهشت 1392

تقویم 92

میدونم یکمی دیرشده اما هنوز توی ماه دوم سال هستیم ... مامانی وقت نکرده بود تا تقویم رو برای وبلاگ عسلی آماده کنه ... بالاخره آماده شده... مامانی اینجا میذاره برای یادگاری... قربونت برم خشگل مامان... ...
14 ارديبهشت 1392

زندگی من!!! تولدت مبارک...

  هدیه ای از آسمان برای؛ روز تولدت رسید. و دیدم هیچ چیز گلم را جز عشق مادرانه ای لایق نیست. تولدت مبارک امروز یعنی ١١ اردیبهشت، روز تولد زندگی من، دخترم... حلماست. دخترم، نفس مامان فقط میتونم بگم که عاشقانه دوستت دارم. تولد یک سالگی ات مبارک. امشب به مناسبت میلاد حضرت زهرا و روز مادر و تولد حلما جونم رفتیم بیرون و یک جشن سه نفره داشتیم. امسال اولین سال تولد دخملی هست. جیگر طلای مامان فقط میخواست بغل مامانی و بابایی باشه اصلا آروم و قرار نداشت  با کلی بازی و سرگرمی چند دقیقه ای توی صندلی غذا گذاشتیم.    عسل مامان میخواست شمع و با دستش خاموش کنه... دستش میسوخت اما باز هم دستشو میزد به ...
11 ارديبهشت 1392

از پارک تا سُرسُره بازی

حلمای نازنینم امروز بعد از 10 روزی که به مهد رفته بود، برای اولین بار رفت به پارک و کلی بازی کرد و کلی بهش خوش گذشت. قربونت برم که اینقدر قشنگ به دوربین نگاه میکنی.... توی پارک قسمت بازی هم داشت که خیلی جالب بود ... عسلم یه سری هم به اونجا زد... کلی تونل داشت و سرسره ... مامانی هم از فرصت استفاده میکرد و از عسلش تند تند عکس میگرفت. این هم از اولین سر سره... جیگر طلا وقتی داشت از سر سره پایین می اومد یکم میترسید اما و قتی میرسید پایین کلی ذوق می کرد.   اینجا هم نفس مامان توی تونل بود ووقتی از اون تو ما رو نگاه میکرد ذوق میکرد. این هم که یک سر سره دیگه  البته همراه ...
6 ارديبهشت 1392

میرم به کودکستان ... میان آن گلستان

حلمای مامان یه چند روزی هست که میره مهد کودک ... آخه مامانی برگشته به کارش و حلما جون از صبح تا ظهر میره مهد نزدیک محل کار مامان یعنی مهدکودک فروغ... روزهای اول خیلی سخت بود البته برای مامانی بیشتر ... حلمای نازنینم وقتی محیط مهد و مربی های با محبت و بچه ها رو دید زیاد دلتنگی نمیکرد .... الان تقریبا 10 روزی هست که عسلم میره مهد و روزهایش را با همسن هایش سپری می کند. آخ الهی قربونت برم وقتی که صبح از خواب بلند میشه، کلی سرحال و شاد ... فدات بشم که اینهمه خوشرویی... توی مهدشون کلی اسباب بازی و وسیله بازی هست ...  عزیز مامان از بس که تو مهد مشغوله میاد خونه فقط خوابه... خداروشکر دخملی من به مهد عادت کر...
5 ارديبهشت 1392

نوروز 92

باز هم عید همگی مبارک ... امیدوارم تعطیلات خوش گذشته باشه... برای ما که خوب بود.جاتون خالی!! حلمای نازنینم به همراه مامانی و بابایی سوم عید به سرزمین پدری رفت و اوقات خوشی رو گذروند... جیگر طلا توی این روزهایی که شمال بود ، هر روز با مامانی و بابایی یه جایی می رفت... اولش رفت بازار همینجوری که داشت گشتی می زد، به مغازه عمه سمیره همه یه سری زد و کلی شیطونی کرد... عمه جونش هم از فرصت استفاده کرد و یک عینک دودی گذاشت رو چشمهای دخملی.... قربونت برم الهی... دخملی تکون نمیخورد تا عینک از روی چشمهاش نیفته ... یه روز دیگه رفتیم خونه دایی امید... اینم از دخملی مامان و هستی نازنینم ... دایی امید و معصومه جون...
20 فروردين 1392

نوروز 1392 مبارک...

یا مقلب القلوب و الابصار یا مدبر اللیل و النهار یا محول الحول و الاحوال حول حالنا الی احسن الحال   عید همگی مبارک باشه . امیدوارم سالی پر از سلامتی و خوشبختی و آرامش داشته باشید. جیگر طلای ما یعنی حلمای نازنینم از روز سه شنبه خودشو آماده میکرد برای سال نو. اولش همراه مامانی و بابایی رفت سر خاک مامان جونش و با مامانش یک فاتحه نثار روح مامان جونش کردند. سه شنبه شب یعنی شب قبل از سال تحویل رفتیم خونه عمه فرشته ... خوب اینجا که می بینید دخملی آماده است تا بره مهمونی ... قربونش برم که دیگه می تونه خوب بایسته... فرداش یعنی روز چهارشنبه عزیزکم صبح بیدار شد اما نزدیکهای ظهر خوابید و تا...
1 فروردين 1392

خونه تکونی...

حلما خانوم امسال اولین سالی هست که در خانه تکانی عید شرکت داره و داره مامانشو کمک میکنه... فداش بشم که فقط کارش خرابکاریه... اما بگم دخملی مامان کلی کمک کرد اما مدل خودش... دخملی فقط از روی وسایل بالا و پایین میرفت...قربونت برم من... بعد از اینکه کلی کار کرد و خسته شد مامانی بهش بستنی داد جیگر طلا هم شروع کرد به خوردن بستنی ... اما !!! اینجوری!!! اول عسلم فکر میکرد که چطور باید نوش جان کند... با دست؟؟؟ با قاشق؟؟؟ یا هردو؟؟؟ نه با دست که نشد.... حالا با قاشق!!!   نه بابا مثل اینکه با قاشق هم نمیشه... هر دوتاش مثل اینکه بهتره... هم قاشق... و هم دست!! اینجوری... ای وای ...
24 اسفند 1391

تولد ملیکای عزیز

١٨ آبان تولد ملیکای عزیز بود. حلمای مامان همراه مامانی و بابایی به این جشن تولد رفت. ملیکا جون دوستاش دعوت کرده بود . به بچه ها کلی خوش گذشت. دوستهای عزیزش کادو های قشنگی براش آورده بودند. کلی هم با هم بازی کردند.  ملیکا جونم ایشالا هزار ساله بشی...   راستی چی بگم از محیا کوچولو بس که ناناز و جیگر شده و کلی هم شیطون شده .... خدا حفظت کنه شیطون بلا ...ایشالا به زودی تولد تو و حلمای مامان بشه و تولد یک سالگی شمارو جشن بگیریم. خوب بگم براتون که دیروز یعنی جمعه حلما کوچولو یه گردش مختصر داشت. با سهیل و سپهر به پارک رفت و جاتون خالی روز خوبی و گذروند.سهیل جونم الهی قربونت برم که اینقدر با محبتی...حلمای مامان فد...
20 آبان 1391

حلمای من خانومی شده برای خودش...

حلمای قشنگم دوشنبه هفته گذشته گوشهایش را سوراخ کرد و دو تا گوشواره قرمز کوچولو هم به گوشش انداخت. الهی بمیرم وقتی داشتن گوشهاشو سوراخ می کردن اینقدر ترسیده بود و گریه میکرد که نفسش بریده بریده شده بود. . . . اما بعدش زودی آروم شد ... این عکس بالا رو هم بابایی از دخمل نازش گرفته وقتی که به خونه برگشتیم.  .......... دیروز حلما کوچولو همراه مامانی و بابایی به باغ خاله فرزانه جونش رفت و کلی بهش خوش گذشت ... دوستاش هم اونجا بود ... ناناز مامان چون دورو برش شلوغ بود خوب نتونست بخوابه شب که داشتیم برمیگشتیم کلی داغون بود و عصبانی.... تو عکس بالا هم که حلمای مامان همراه فاطمه جون و علیرضای عزیز و علی کوچولو نشسته ...
25 شهريور 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به *** حلما*** می باشد